محمد مهدیارمحمد مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شیرین ترین بهونه ی زندگی من

کارهای جدید در هفده ماهگی

یه عالمه کلمه جدید یاد گرفتی وتقریبا بیشتر کلمات ساده رو تکرار میکنی: داداخ(اتاق)...نق(نخ)...پلو(پُ پُ)...ناق(ناف)...دُ دِ(روضه)...آبوش(آبگوشت)...بیش(صندلی)...قُ(گل)... آبیز(آب بازی)...دَ دَ(دفتر)...اَبز(سبز)...اَبس(اسب) ویه کاری که خیلی دوسش دارم اینه که وقتی میپرسم مهدیار مامانو دوس داری؟ حتی اگه در حال گریه باشی بدون مکث و معطلی محکم وقاطع بانشانه تایید سر جواب میدی: آله که معنیش همون بله ست...بابا رو دوس داری؟آله....خاله رو دوس داری:آله.... ....و کلا همممممممممه رو دوس داری. دیگه بیشتر لوازم خونه رو میشناسی و همینطور اتاقا و آشپزخونه رو...تو سفره انداختنم که همیشه کمک مامانی. ازت میپرسم مهدیار برات غذاتو بیارم؟بازم س...
23 آذر 1392

هفده ماهه شدی گل قشنگم

مهدیار من 17 مااااااه گذشت از روزی که با اون قدم های کوچیکت پا گذاشتی تو این دنیای بزرگ...که ازون روز تابحال دنیا با تمام بزرگیش برام یذره شده در مقابل کوچکی قدم هات. گل زیبای مامان،قدم های رنگین تو دنیای منو نقاشی کرد...و دنیام شد یه نقاشی شاد و زیبا. خدای بزرگم دنیامو خیلی دوست دارم...خدایا ممنونتم که منو لایق نگهبانی ازین فرشته کوچولوت دونستی. پسرک مهربونم،با تو بودن لذتی داره که هیچ جای دنیا نمیشد این لذتو تجربه کرد. مهدیار نازنینم،هر روز شیرین و شیرین تر میشی و بزررررگتر! هر روز با یادگیری یه عالمه چیزهای جدید غافلگیرم میکنی...با هر کار جدیدی که یاد میگیری لبخندی از اعماق وجود بر لبانم نقش میبنده و در کنارش یه غصه کوچولو تو ...
23 آذر 1392

اولین طرقدر

سلام پسر گل مامان امروز روز نیمه شعبانه و ٥روز دیگه مونده تا تولدت. من وتو وبابایی امروز 3تایی رفتیم طرقدر....امسال با تو خیلی خوش گذشت پسرنازم یادمه پارسالم نزدیکای بدنیا اومدنت 2-3 باری آورده بودمت اینجا..وای چه روزایی بود!!! اینقده ذوق کرده بودی دست و پاهاتو میزدی تو آبا وکلی کیف میکردی و یه عالمه خاک وسنگ خوردی من وبابا هم همش دنبال تو بودیم که سنگ ریزه ها رو نخوری یا 4دست وپا نری تو آب. که البته چند باری فرار کردی از دستمون و من یه 3-4 باری لباساتو عوض کردم.  اینم چند تا عکس از تو و بابا....خودمم عکاس بودم و توعکسا نیستم               ...
13 آذر 1392

عزادار امام حسین(ع)

پسر کوچولوی مامان امسال به مناسبت محرم و مراسم شیرخوارگان حسینی واست یه دست لباس خریدیم که اونجا پوشیدی اما نشد ازت عکس بگیریم.اولش با چفیه و سربندناراحت بودی و ازسرت در می آوردیشون...اما شب تو خونه خودت باذوق رفتی برداشتی و ازم خواستی رو سرت ببندم...کلی ذوق میزدی و شروع کردی به سینه زدن... این چند تا عکس رو تو خونه مامان جون ازت گرفتم که چون همش درحال حرکت بودی زیاد واضح نشد وبابا هم از ترس اینکه سربندتو در نیاری هول هولکی بست: روز تاسوعاهم دوباره لباسهای زیباتو پوشیدی و رفتیم تو خیابون تا دسته ها و سینه زنی ها رو ببینی که بشدت محو تماشا بودی و سخت شگفت زده...طوری که هرچی باهات حرف میزدیم و صدات میکردیم اصلا انگار نه انگار: ...
12 آذر 1392
1